چار دیوونه
بیشین چایی بیارم
دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 15:16 ::  نويسنده : ღمارمولکღ

سلام بچه امروز قراره که من خاطرات رو بزارم .حالا بشین و تماشا کن.خخخخخخخامروز ما زنگ اول ادبیات داشتیم و قرار بود که خانم ازمون املا بگیره .کسی درست و حسابی نخونده بود  خانم وقت داد تو کلاس بخونیم.خلاصه املا هم دادیم .زنگ انشا خانم اومد چند تا کلمه داد تا باشون جمله بسازیم.هم ادبی و هم به قول بچه ها بی ادبی(زبانی).خخخخخخخخخخخ.چش سفید:آسمان ابی است! اون بیچاره فکر میکنه بقیه اسمون رو قرمز میبینن.خخخخخخخ زنگ دوم زیست داشتیم و رفتیم تو ازمایشکاه خانوم توی یکی از ازمایشامون برای اینکه مقدار انرژی ذخیره شده توی گردو رو بهمون نشون بده اومد گردو رو اتیش زد و اونو زیر لوله ازمایشگاهی گرفت از قضا از شدت گرما لوله ازمایشگاهی شکست.خخخخخخخخخخخ اخه دمای اون لوله 95 درجه شده بود بعدش اومدیم تو کلاس تو همون لحظه خانم دهقان اومد و گفت که بچه ها برید پایین یه اقایی اومده میخواد درباره نماز باهاتون حرف بزنه.خخخخخخخخخ ما رفتیم پایین مرده موبایلش رو میز بود و توی بلند گو هی زنگ میخورد در اخر هم که داشت جلسه تموم میشد یه ورقه هایی رو دادن تا ما سوالامون رو توش بنویسیم .ما برمیداشتیم و تو جیبامون قایم میکردیم.بعد هم توی نمازخونه موشک میساختیم و پرت هم میکردیم.و اون مرده هم مارو نگاه میکرد.زنگ بعدش ریاضی داشتیم برگه های امتحانیمونو داد گروه ما10 شد از ده.بعد هم خانم اسماعیلی اومد و میخواست که انظبات هارو بخونه اکثر بچه های کلاس یا عالی مشروط شده بودن یا بسیارخوب.شکر خدا بنده عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااللللللللللللللللییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی شدم.زنگ اخر هم که ما قران داشتیم و باید میرفتیم دوباره تو نمازخونه خیلی نمیششون قشنگ بود خلاصه ما مرده بودیم از خنده یکیشون پیانو میزد .اون هم باحال بود.خخخخخخخخخخخخخ.بعدش هم که زنگ خورد و ما اوومدیم خونه.خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 14:37 ::  نويسنده : ღچـــــش سفیدღ

شلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااامـــــــــــــــ مـــــــــــــــــن اودمـــــــــــ

امروز زنگ اول ادبیات داشتیمـــ ... زنگ دوم زیست داشتیم ... خانوم سرلک یه لوله آزمایش رو شیکوند ... زنگ سوم ریاضی داشتیم و طبق معمول ... ! خانوم فاطمی داشت برگه های امتحانی رو میداد البته من شنبه زنگ ریاضی نبودم خوش به حالم شد نه ؟! بعد از این که برگه ها رو داد گفت رفیعی پور شما تو چه گروهی هستی؟ منم گفتم خانوم من شنبه نبودم گفت چرا نبودی گفتم بوشهر نبودم و فقط تونستم برا زنگ آخر برسم در ضمن بابام اومد دفتر و موجه کرد غیبتم رو بعد یهویی جو گرفتش گفت از نظر من این دلیل موجهی نیست خانوم رفیعی پور ...( و از این چرت و پرتا که حوصله ندارم بنویسمشون) زنیکه ی انــــــــــــــــــــــــــتر هیچی حالیش نبود هر چی میگفتم باز حرف خودش رو میزد خب بابا من چیکار میکردم وقتی نتونستم بیام مدرسه ... هیچکس خونه نبود و نمیتونستن من و ول کنن و برن که ... ایـــــــــــــــــــــــــش اصلا بیخیال این دبه ترشیه ... ... زنگ آخر قرآن داشتیم  مصدقو عشقه ... بعدم که یه گروه نمایش از قم اومده بودن و برامون برنامه داشتن ... ساعت یک برا نمایش رفتیم تو نمازخونه ... چه قدر نمایشه افتضاح بود

یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 14:54 ::  نويسنده : ღچـــــش سفیدღ

شلام شلام شلام همگی

امروز اومدم با یه خاطره ی جدید

ساعت اول هنر داشتیم ... اتفاق خاصی نیوفتاد ... بعدشم زیست داشتیم و یه خود سنج پنج نمره ای دادیم ... بعد از زیست کامپیوتر داشتیم ... اینترنت اتاق کامپیوتر وصل شده بود جــــــــــــــــون تک زنگ که خورد یه خانومی از بهداشت اومد که برامون بحرفه ... اوه اوه چه چیزایی میگفت ... البته بهتره نگم ... من پشت صندلی رویا نشسته بودم و داشتم وبلاگ سیلان رو درست میکردم ... بعد این خانومه منو دید منم چون صندلی خالی ازم دور بود رفتم رو پای سیلان نشستم ... خانومه همچین بهم نگاه میکرد ایـــــــــــــش زنیکه ی انتر انگار تا حالا خوشگل ندیده بود بعدم بهم گفت شما مگه صندلی نداری که اونجا نشستی ... منم همچین بهش نگاه میکردم

زنگ سوم با دستغیبی داشتیم ... توی کتاب نوشته بود : آیا میتوانید نمونه های دیگری از خدمات پست را نام ببرید؟ مارال حواسش نبود که خانوم میشنوه ... گفت نـــــه ... خانوم دستغیبی هم گفت این از بی سوادیته دیگه ... بعدم کلاس ترکید ... هم داشتن میخندیدنزنگ تفریح آخر من و عسل داشتیم از پله ها بالا میرفتیم خانوم دهداری داشت از کنار دفتر رد میشد عسل گفت سلام خانوم ... خانوم دهداری هم گفت سلام بچه ها برید نماز چرا اینجایید؟؟ من وعسل با دو رفتیم سمت کلاس زنگ آخر به قول سومیا با ثریا جون داشتیم(مصدق زاده) آخرای زنگ کلاس شده بود عین باغ وحش همه شم کار من بود صدای انواع و اقسام حیوونا رو در میووردم وقتی زنگ خورد عین این دبستانیا با جیغ و جاغ اولین نفر رفتم سمت در و از کلاس بیرون رفتم ... بعدم در کلاس رو بستم و دستگیره ی در رو گرفتم تا کسی نتونه بیاد بیرون ... خلم نه؟؟!!! بعدم دستگیره ی در رو ول کردمو با دو رفتم سمت پله ها چون بچه ها میخواستن بزننم

 

 

اینم از خاطره ی امروز ...بای تا بعد

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 15:30 ::  نويسنده : ღمارمولکღ

سلام سلام صد تا سلام حالتون خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟میخواستم براتون خاطره امروز که توی مدرسه اتفاق افتاد رو بنویسم.خخخخخخخخخخخخ

امروز ما زنگ اول توی مدرسه ادبیات داشتیم از شانس گند من خانم منو صدا زد منم که هیچی نخونده بودم  بچه ها میرسوندن منم که فهمیدم تا اومدم بگم خانوم هم فهمید.خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ .خلاصه با هزار جور بدبختی اینقدر چی سر هم کردم تا بالاخره تونستم 19 بگیرم ولی باز هم خدارو شکر. بعد نوبت به تدریس درس رسید خانوم داشت ماضی استمراری رو با همی میگفت دوم شخصش شد کردنندی!خخخخخخخخ.زبون دراز میگفت کردنندندنددددندینننددندنننیییییییییییی.ما مرده بودیم خنده بعد زنگ تفریح روش کار کردیم که تبدیل شد به یک شعر خیلی باحا .این از زنگ اول .زنگ دوم ما عربی داشتیم خانوم نوری ای شاد و شنگول شده بوووووووووووود هی ادای من رو در میاورد و به بچه ها گیر میداد چون اونا حرف میزدن و هی جروبحث میکردیم اون چی میپروند اما همه میدونن که دلش بیچاره خالیه من میگفتم لیلا شنبه ی هفته آینده تعطیله خانم هم ادا اتفار در میاورد ومیگفت لییلا شنبه تعطیله بعد میگفت من باید بگم که :واویلا شنبه تعطیله.خخخخخخخخخخخخخخخ.این هم از زنگ دوم در مورد زنگ سوم نگو وووووووووووووووووووووووععععععععععق با خانم فاطمی جان داشتیم و چه امتحان آسوننی هم دادیم.اههههههههههه هیچ کی راضی نبوددد.خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.زنگ آخر هم که فیزیک داشتیم خیلی با حال بود .مخ همگی داشت سوتتتت میکشید منم همینطور برای اینکه جو کلاس عوض بشه به شوخی گفتم :((امواج نوسانی دیگه چنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟خخخخخخخخخخ. خانم مرد از خنده خلاصه تا کلاس تموم شد کلی تیکه پروندیممم.خخخخخخخخخخخ باید به هر کی که توی این وبلاگ میاد بگم ما خیلی گروه باحالی هستیم و اکثر به های کلاس عاشقمون هستن تا خاطره فردا بابای.iove you!!

پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 16:36 ::  نويسنده : ღچـــــش سفیدღ

شیلووووم  حالتون چتوله؟امیدوالم که خوب باشید.

غرض از مزاحمت ما باز هم با یه خاطره باحال و جدید اومدیم.

چش سفید تو قسمتی که عنوانش (امروز) هست خیلی خلاصه زنگ حرفه رو توظیح داده من هم که مارمولک باشم خواستم درباره اون قسمت بیشتر براتون براتون بگم.خخخخخخزنگ حرفه هیچ کی خواب نیست بلکه میشه گفت بیشتر بچه ها نامه کاریاشون گل میکنه ما هم که مثل سگ از معلمامون میترسیم اما هیچ چیز نمیتونه جلو مارو بگیره خخخخخ از قضا من هم همون روز یه دفترچه سوالی آورده بودم که بچه ها جواب بدن زنگ حرفه بهترین فرصت بود.من دفتر رو دست اسمارتیس دادم و اون هم شروع کرد به نوشتن.چش سفید هم گرفتار اسمارتیس بود منم تمام حواسم رو خانوم بود که یه وقتی این دوتا لو نرن خخخخخخخبعد قرار شد که از رو درس بخونیم از بدشانسی چش سفید خانم شهابی گفت:بخونه از رو درس.....رفیعی پور خخخخخخخخخ.چس سفید بد بخت هاج و واج منده بود.اسمارتیس بهش گفت کجاست.خلاصه شروع کرد خوندن داشت میگفت:در ایران از چوب درختان پهن برگ در صنایع استفاده میشود.منم گفتم:دوروغا!چس سفید زد زیر خنده من و اسمارتیس هم همینجور همه داشتن نگامون میکردن خانم گفت علوی بخونه  بعد از علوی دوباره چش سفید شروع کرد به خوندن.حالا نوبت اسمارتیس بود هی سکش میداد و میگفت برای چی مثه مهندسا اینطوری میخونی هی بهش میگفت و اون هم لجش میگرفت. خانوم اعصابش خورد شد و گفت یه نفر دیگه بخونه خخخخخخخخخخخخخخبعدش چون خانم فهمید اومد عقب که ما دستبرداریم . اومد یه قسمت رو توظیح داد منم برای اینکه خرش کنم یه چیزی پروندم بعدش هم متوجه شدم که اصلا ربطی به اون درس نداشته ولی شکر خدا هیچ کس متوجه نشد.ههههه

پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 14:26 ::  نويسنده : ღچـــــش سفیدღ

شیلام شیلام به دوستانن عجیجم

حالتون که خوفه؟من مارمولکم

امروز دوباره با یه خاطره دیگه اومدیم. حالا بشینید وبتماشایید

باید به خدمتتون برسونم ما دیروز تو مدرسه مثه منگلا زنگ انقلابیدن داشتیمخخخخخخ

گیر هر کی یه دونه پرچم اومده بودخخخخخخخ معلما هم برداشتن اون کوتوله (خانم حق نشناس)مثه دیوونه ها پرچمش رو بالا گرفته بود و جلوی همه بچه هااونو تکون میداد.خخخخودش هم از کارش خندش گرفته بود و از بس که خندید صورتش مثه کفشش قرمز شده بود.خخخخخخخ

حالا این که هیچی خانوم پوربهی توی بلنگو مثه دبستانی ها بلند میگفت:از جلو نظام!خیلی صداش بلند بود زمین و آسمون میلرزید.خخخخخخاز طرفی دیگه بچه های کلاس ما با چوب پرچماشون به جون همدیگه افتاده بودن مارال با پرچمش به نعمتی میزد و اون هم میگفت اگه من به خانم دهداری نگفتم از ترسش ول کرد خخخخخخخخخخخرویا هم همینطوروای ماهم با این کارا.تا خاطره بعد بای بای

 

چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 21:52 ::  نويسنده : ღچـــــش سفیدღ

سلام سلام سلام من دوباره اومدم

خوبید ؟؟؟ خوشید ؟؟؟ چه خفرا ؟؟؟

امروز نگین ژونم غایب بود آخه ملیض شده بود ... امروز زنگ انقلاب هم داشتیم با کلی مسخره بازی خخخخخ موقعی که سر صف بودیم خانوم مصدق اومد طرف معلما ... حالا بگو با چه لباسی؟؟؟ یه مانتوی صورتی پوشیده بود ... خخخخخخخخخخخ منم که همیشه باید یه چیزی بپرونم ! ... تا خانوم مصدق رو دیدم گفتم صورتی صورتی ... خخخخ بعد لیلا گفت باید میگفتی صورتی صورتی حمایتت میکنیم ... منم همینو گفتم ... انگار من آدم بشو نیستم چون خانوم دهداری همچین یه جور نگام میکرد ... البته این یه قلم جنس همیشه اینطوری بوده خدا وکیلی 2 سه بار بیشتر خنده ش رو ندیدم حالا نه دو سه بار ... اووووووه راستی نگفتم سر کلاس خانوم حق ناشنوس(دبیر زبانمون) چی شد؟؟؟!!!! من رفتم کنترل پرژکتور رو بیارم وقتی وارد کلاس شدم همچین بهم نگاه میکرد که داشتم اب میشدم از خجالـــــت! دیدم هی داره بهم نگاه میکنه گفتم شاید مانتوم کثیفه یا چیزی که داره اینطوری بهم نگاه میکنه مانتو و مقنعه م رو نگاه کردم تمیز بود قیافه م موردی نداشت ولی نمیدونم چرا همچین بد نگام میکرد دلم میخواست بهش بگم چیه خوشگل ندیدی ترشی؟؟؟؟؟؟؟ ...موقعی که سرکلاس خانوم شهابی(دبیر حرفه) بودیم من داشتم نامه بازی میکردم باعسل نه نه نامه بازی نه داشتم تو دفتر مارال توش چیز میز مینوشتم دقیقا سر بزنگاه خانوم شهابی گفت رفیعی پور بخون از رو درس حالا منم گیج و منگ نمیدونستم کجاست؟؟!! بعد عسل بهم نشون داد و گفت اینجاست همینجور که داشتم میخوندم هی عسل سُک جونم میداد و تمرکزم رو به هم میزد بعد مارال یه تیکه ی پروند که من پوکیدم از خنده دیگه هیچی خانوم شهابی هم دید که من خنده م بند نمیاد گفت علوی تو بخون تا خنده ی رفیعی پور تموم بشه ایـــــــــــــــــــــش یعنی مارال (سانسور) آبروم رو جلو شهابی برد ... زنگ سوم با دبیر شیمی داشتیم و رفتیم تو ازمایشگاه ... نمیدونم چه ازمایشی بود ولی اینو میدونم که توش اکسید منگنز و کاتالیز گر و آب اکسیژنه و از اینا توش بود ...سرمیز رویایینا خنده بود ... تو آب اکسیژنه یه عالمه اکسید منگنز ریخته بودن ... لوله ی آزمایش هم انگار میخواست منفجر بشه رویا هم عین اوسکولا داشت لوله ی آزمایش رو باد میزد ... زنگ چهارم ریاضی داشتیم (عوووووووووووووق) زنگ ریاضی اتفاق خاصی نیوفتاد ... راستی زنگ تفریح اخر نگفتم چی شد ... من و عسل و مارال روی نیمکت کنار در کوچیکه ی مدرسه مون نشسته بودیم بعد یه پسری اومد تو که یه مشت کتاب تو دستش بود منم طبق عادت همیشه م پشت سر پسره راه افتادم و اداش رو در اووردم این کار همیشگی من هر کی میاد تو مدرسه من پشت سرش راه میوفتم و اداش رو در میارم

خب اینم از خاطرات امروزمون


من فلدا بوشهل نیستم نمیتونم بیام اینتلنت بچه ها بلام دعا کنید بدون اینتلنت دووم بیارم

سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 15:4 ::  نويسنده : ღچـــــش سفیدღ

سلام سلام سلام خوفید همگی؟؟؟؟؟؟؟

امروز اومدم با یه ماجرای جدید

خب از کجا شروع کنم؟؟؟ آها گند کاریای امروزمون رو میگم

ما زنگ سوم ریاضی داشتیم من وسط مارال و نگین ردیف سوم سمت چپ میشینم نگین کتاب ریاضی تکمیلی منو برداشت و توی صفحه ی اولش  نوشت مارالوو اومدی پارازیت دیگه گـــوه خوری نمیکنیا (بقیه ش سانسور !!) بعد من کتابم رو دادم دست مارال مارالم بازش کرد و خوند بعدم جوابش رو نوشت داد به نگین .از قضا دبیر ریاضیمون(خانوم فاطمی) داشته به ما نگاه میکرده وقتی میبینه مارال داره یه کتابی میده به نگین به نگین میگه که اون کتابو بده به من نگین هم ناچارا کتاب رو میبره میده دست دبیرمون !!! وقتی چرت و پرتای این دو تا اوسکولو میخونه میگه این کتاب کیه منم میگم ماله منهبعدم همچین نگام میکنه که میخواستم تو خودم (سانسور) ... وقتی زنگ تفریح میخوره کتاب منه بدبخت رو برمیداره و میده دست مدیرمونزنیکه ی انتــــــــــــر فرصت نمیده باهاش حرفم بزنیم ... بعد من و مارال میریم پیش مشاورمون تا شاید اون بتونه برامون کاری کنه به هر بدبختی که بود رو درواسی رو کنار میذاریم همه ی چیزایی رو که توش نوشته بودیم به مشاورمون میگیم اخه واقعا رومون نمیشد بگیم ... بعدم میگه من میرم با خانوم دهداری (مدیرمون) حرف بزنم ... خلاصه چون زنگ سوم بود و زنگ نماز هم بود میره تو نماز خونه و با مدیرمون میحرفه ... بعدم ما میریم پیش مشاور ... مشاورمون میگه برید تو دفتر ... ما هم اول میریم دفتر معاونا ... از بدبختی معاون مهربونمون رفته بود ولی اون بداخلاقه(اسماعیلی) مونده بود ... خب خلاصه یه مشت چی بار ما میکنه و میگه این چیزا در شان شما نیست و از این حرفا ... قبل از دفتر معاونا اتاق دبیراست ما زنگ چهارم با دبیر دینیمون(خانوم مصدق زاده داشتیم) خانوم مصدق خیلی با ما پایه س وقتی ما سه تا رو تو دفتر دید به شوخی گفت اینا رو ولشون نکنیدا از دستشون خلاص شدم بعدم رفت طبقه ی بالا سرکلاس ... هوووووف بعدش بهمون گفتن برید دفتر مدیر ... سه تامون رفتیم تو ... بعد معاون و مشاورمون اومدن تو و دوباره شروع کردن به حرف زدن و نصیحت کردن خانوم اسماعیلی به من میگفت رفیعی پور تو مثلا نمایند ی کلاس و شورا هستی آخه از تو بعیده و از این حرفا چند مین بعدم مدیرمون اومد تو ... همچین اخماشو تو هم بود که با یه بشکه عسلم نمیشد خوردش حالا کی این انترو میخوره ... دوباره مدیرمون هم شروع کرد به نصیحت کردن و از این چرت و پرتا ... بعدم کتاب منو برداشت و چرت و پرتامون رو خوند وااااااااای قیافه ش چه قدر وحشتناک شده بود معاونمون گفت این دفعه رو شما ببخشید و از این حرفا ... مدیرمون گفت این کارشون تو دفتر انضباطی ثبت میشه کتاب هم بهشون برگردونده میشه ولی تصمیم با دبیره ما نمیتونیم رو حرف دبیر حرفی بزنیم ... بعدشم از تو دفتر در اومدیم و رفتیم سمت آبخوری ... سه تایی فقط داشتیم گریه میکردیم ... خلاصه اشکامون رو پاک کردیم و رفتیم سر کلاس بچه ها تا ما رو دیدن شروع کردن به دست زدن و جیغ و هورااااااااااااااااااااااا خخخخخخخخخخخ عجب دوستای باحالی داریم خخخخخخخخخخخخ اوسکولا ... آخرای زنگ بود که من رفتم کنترل پرژکتور رو تحویل بدم(آخه من مسئول سیستم کلاسمون هستم )خب داشتم میگفتم رفتم تو اتاق کامپیوتر یعنی اونجایی که مسئول کامپیوترمون هست از قضا کسی اونجا نبود منم رفتم کنترل رو بذارم که چشمم به سیستم مدرسه افتاد سیستم روشن بود و مسول کامپیوترمون(خانوم کشاوزر) داشته یه چیزایی رو وارد سایت میکرده منم که عقده داشتم به خاطر اتفاق امروز وقتی دیدم کسی تو اتاق نیست الکی چرت و پرت توش تایپیدم الان دارم حسرت میخورم که چرا دکمه ی ارسال رو نزدمواقعا خاک بر سرمممممممممممممممم خلاصه من از تو اتاق در اومدم و رفتم تو کلاس تقریبا 10 دقیقه مونده بود به زنگ که خانوم به شوخی داشت با عسل دعوا میکرد گفت محمد پور از کلاس برو بیرون(البته با شوخی و خنده) عسل هم که داشت میخندید فقط من گفتم خانوم من به جای عسل میرم بیرون بعدم خیلی ریلکس از کلاس رفتم بیرون خخخخخخخخخخخخ تازه دبیرمون هم چیزی نگفت!!!

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ


این وب مجهز به دوربین مدار بسته میباشد اومدی تو نظر یادت نره ✖ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ دست به سینه بشین می خوام حرف بزنم! باید این چیزا رو بدونی: اینجا چاردیواری اختیاریه ! هر جور رفتار کنی همون جوری هم جواب میگیری ! ●●· هر روز شادتر از دیروزیم ✿✿✿ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ ✖ نظر خصوصی ممنوع ✖ ✖ ورود هر بی جنبه ممنوع!!:D ✖ ✖ ورود افرادی که میخندی بهشونــ پرروو میشـــن ممنوع:D ✖ ✖هر کسی و که دلم بخواد لینک میکنمــــ✖ ✖ج کامت هارو مدیریت وبلاگ میده.✖ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ ●●•مسلط به دو زبان زنـده دنیا : 1) زبون آدمـــــــــــــی زاد✔ 2) زبون نفــــــــــــهمی✔ با تشکر ღچـــــش سفیدღ
آخرین مطالب
پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 99309
تعداد مطالب : 203
تعداد نظرات : 67
تعداد آنلاین : 1