چار دیوونه بیشین چایی بیارم جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:48 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
تعدادی از جانبازان دفاع مقدس، در حالی که برخی از آنان به لحاظ عمومی حتی قادر به خوردن غذا نبودند و از سرم اسفاده می کردند، در نماز جمعه حاضر شده و قامت شکسته خود را به نماز بسته اند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ این جانبازا رو میبینید؟؟ این بیچاره ها بدون دستگاه نمیتونستن نفس بکشن اما اومدن نماز جمعه ... ! واسه خودم و امثال خودم متاسفم واقعا متاسفم ... ماسالمیم و نمیریم ... بعد اینا رو ببیند ... ! هی روزگار .... اصلا یادم نمیاد تا حالا پامو گذاشته باشم مصلی نماز جمعه !! ما آدم بشو نیستیم جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 10:12 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
امروز میخوام به یاد وبلاگ قبلی عزیزم که یه مشت نامردناجوون مرددددددددددددددددددددف///ی///ل//ترش کردن یه آهنگ واستون به آپم نامردای عوضیییییییی همه ش دو سه ماه بود که داشتم کار میکردم کثافتا وبلاگ عزیزم رو فلفل کردن مـــــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــان ...! انگار کارم خیلی خوب بوده که 3 ماه نشده فلفلم کردن ولی همینش که یه وبلاگ واسه آهنگ و موزیک ویدئو داشتم و فلفل شده اونم تو کمتر از سه ماه خودش افتخاریه مگه نه؟؟؟؟ از اونجایی که وبلاگم آدرسش musicbia2 بود نمیتونستم یه عدد بش اضاف کنم آخه اونجوری میشد میوزیک بیا 21 !!! آخه من اصلا فکرشو نمی کردم که وبم در حدی بشه که بخوان فلفلش کنن اینم آهنگ جنتل من از سای: s83.uploadbaz.com/files/9/41pst7ej9i36qj/PSY - Gentleman[128](www.gaminglive.ir).mp3
شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, :: 20:18 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
همسر آینده ام : می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم !
اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی،
فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی ...!
اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند”داماد سر است!” و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود !
اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم !
اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد !
اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای !
اگر دوست دارم ویلای اختصاصی کنار دریا داشته باشی، فقط به خاطر این است که از عشق بازی کنار دریا خوشم می آید… جلوی چشم همه هم که نمیشود !
اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است”؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟
و بالاخره….
اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری وعشقمان فارغ ازرنگ و ریای مادیات است !
شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, :: 20:14 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
یه آقا پسر17 هیجده ساله که حسابی مست بوده نصفه شب داشته رانندگی میکرده و اون موقع این دختر خانوم که سمت راست عکس میبینید توی خیابون بوده و نتیجه ش اینیه که شما می بینید... شنبه 31 فروردين 1392برچسب:, :: 20:8 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
دوستان یه سری جوک +18 اون پایین هست .... فقط اگه جنبه ندارین نرین پایین چون حوصله ی فحش ندارما ... فحش هم بدی خودتی! ادامه مطلب ... یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, :: 23:0 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
امروز میخوام از زبون خودم بگم : حالم از این دنیای الکی بهم میخوره ... حالم از این خنده های زورکی بهم میخوره ... از این دنیایی که پر از دروغه ... از این دنیایی که پر از سختیه ... از این دنیایی که ... متنفرم ... خدایا از چی بگم؟! از این دنیای سیاه رنگ؟! یا از این آدمای هزار رنگ ؟! یا شادیم این حرفای تکراری و بی رنگ ؟!!! خدایا خسته شدم از بس این راز رو توی دلم نگه داشتم ... آخه تا کی؟؟؟؟؟ تا کی؟؟؟؟؟؟ تا کی؟؟؟؟؟ تا کی؟؟؟؟ این راز دل من خیلی سنگینه خدایا ... روی شونه های ضعیف من سنگینی میکنه ... کاش میتونستم تا فردا صبخ بخوابمو دیگه چشمامو وا نکنم ... خدایا از همه چی خسته م ... کاش میتونستم به یکی این حرفا رو بگم ...
چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 21:49 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
پدر گرامی! مباحثات به اصطلاح سیاسی شما با عباس آقا میوه فروش، ممکن بود به قیمت جاگذاشتن اینجانب بر روی یک گونی خیار گندیده تمام شود! به نظر بنده؛ شما به عنوان یک طرفدار دوآتشه برنامه های مبتذلی چون «باغ خاله شادونه» و «اخبار بیست و سی»، اصولا نباید ادعای شعور سیاسی داشته باشید! خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای دبی شیر شما هم مضر است !!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد !مخصوصاً وقتی که چشمهای خود را گشاد کرده، و با تکان دادن سر و لبهایش " بول بول بول بول" می کند! زهرمار، درد، مرض، کوفت ! الهی کف شامپو تو چشت! شب بخوابی خواب بد ببینی ! جیش کنی تو شلوارت مادر عزیز! سپردن شخص شخیص اینجانب، به دختر همسایه طبقه پایین، نقض آشکار کنوانسیون منع آزار کودکان بوده و قابل پیگیری در مجامع ذی صلاح می باشد! پدر گرامی! این حجم از زی زی بودن شما لکه ننگی بر بیست هزار سال تاریخ پر افتخار زندگی ذکور است! مقایسه ابهت و جنم پدر بزرگ با زن ذلیلی شما، گاهی این توهم کذا را در ذهن آدم ایجاد می کند که؛ لابد نسل ما باید کهنه بچه هم بشوید! مادر عزیز! بنابر اصل پایستگی شصت پا، هیچ انگشت شصت پایی با خورده شدن تمام نمی شود! پس لطفا کاسه داغتر از آش نشوید و اینقدر با جیغ و داد و اخ و تخ، اذهان عمومی و خصوصی را مشوش نکنید! خوردن انگشت پا یک مساله داخلی بوده و لزومی به رسانه ای شدن قضیه نیست! پدر گرامی! کله صبح زمان مناسبی برای طرح بهانه «از صبح تا شب به خاطر یک لقمه نون سگ دو زدم!» نیست! بپر از سر کوچه یک قوطی شیر خشک بگیر! شیر خانومتان علیرغم عدم اعمال سهمیه بندی روی شیر، کفاف امورات ما را نمی کند! مادر عزیز! هنگامی که فوران آلام و مصائب عمیق فلسفی و غیر فلسفی روح لطیف بنده، در قالب گریه بروز می کند، لفظ «وق نزن بچه!» تعبیر چندان زیبایی برای این دست احساست اهورایی نیست البته! پدر گرامی! در تمام مدتی که شما در کمال محبت، بنده را «سرپایی» می گیرید، من شدیدا به این نکته فکر می کنم که ؛ دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 14:37 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
شلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااامـــــــــــــــ مـــــــــــــــــن اودمـــــــــــ امروز زنگ اول ادبیات داشتیمـــ ... زنگ دوم زیست داشتیم ... خانوم سرلک یه لوله آزمایش رو شیکوند ... زنگ سوم ریاضی داشتیم و طبق معمول ... ! خانوم فاطمی داشت برگه های امتحانی رو میداد البته من شنبه زنگ ریاضی نبودم خوش به حالم شد نه ؟! بعد از این که برگه ها رو داد گفت رفیعی پور شما تو چه گروهی هستی؟ منم گفتم خانوم من شنبه نبودم گفت چرا نبودی گفتم بوشهر نبودم و فقط تونستم برا زنگ آخر برسم در ضمن بابام اومد دفتر و موجه کرد غیبتم رو بعد یهویی جو گرفتش گفت از نظر من این دلیل موجهی نیست خانوم رفیعی پور ...( و از این چرت و پرتا که حوصله ندارم بنویسمشون) زنیکه ی انــــــــــــــــــــــــــتر هیچی حالیش نبود هر چی میگفتم باز حرف خودش رو میزد خب بابا من چیکار میکردم وقتی نتونستم بیام مدرسه ... هیچکس خونه نبود و نمیتونستن من و ول کنن و برن که ... ایـــــــــــــــــــــــــش اصلا بیخیال این دبه ترشیه ... ... زنگ آخر قرآن داشتیم مصدقو عشقه ... بعدم که یه گروه نمایش از قم اومده بودن و برامون برنامه داشتن ... ساعت یک برا نمایش رفتیم تو نمازخونه ... چه قدر نمایشه افتضاح بود یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 14:54 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
شلام شلام شلام همگی امروز اومدم با یه خاطره ی جدید ساعت اول هنر داشتیم ... اتفاق خاصی نیوفتاد ... بعدشم زیست داشتیم و یه خود سنج پنج نمره ای دادیم ... بعد از زیست کامپیوتر داشتیم ... اینترنت اتاق کامپیوتر وصل شده بود جــــــــــــــــون تک زنگ که خورد یه خانومی از بهداشت اومد که برامون بحرفه ... اوه اوه چه چیزایی میگفت ... البته بهتره نگم ... من پشت صندلی رویا نشسته بودم و داشتم وبلاگ سیلان رو درست میکردم ... بعد این خانومه منو دید منم چون صندلی خالی ازم دور بود رفتم رو پای سیلان نشستم ... خانومه همچین بهم نگاه میکرد ایـــــــــــــش زنیکه ی انتر انگار تا حالا خوشگل ندیده بود بعدم بهم گفت شما مگه صندلی نداری که اونجا نشستی ... منم همچین بهش نگاه میکردم زنگ سوم با دستغیبی داشتیم ... توی کتاب نوشته بود : آیا میتوانید نمونه های دیگری از خدمات پست را نام ببرید؟ مارال حواسش نبود که خانوم میشنوه ... گفت نـــــه ... خانوم دستغیبی هم گفت این از بی سوادیته دیگه ... بعدم کلاس ترکید ... هم داشتن میخندیدنزنگ تفریح آخر من و عسل داشتیم از پله ها بالا میرفتیم خانوم دهداری داشت از کنار دفتر رد میشد عسل گفت سلام خانوم ... خانوم دهداری هم گفت سلام بچه ها برید نماز چرا اینجایید؟؟ من وعسل با دو رفتیم سمت کلاس زنگ آخر به قول سومیا با ثریا جون داشتیم(مصدق زاده) آخرای زنگ کلاس شده بود عین باغ وحش همه شم کار من بود صدای انواع و اقسام حیوونا رو در میووردم وقتی زنگ خورد عین این دبستانیا با جیغ و جاغ اولین نفر رفتم سمت در و از کلاس بیرون رفتم ... بعدم در کلاس رو بستم و دستگیره ی در رو گرفتم تا کسی نتونه بیاد بیرون ... خلم نه؟؟!!! بعدم دستگیره ی در رو ول کردمو با دو رفتم سمت پله ها چون بچه ها میخواستن بزننم
اینم از خاطره ی امروز ...بای تا بعد شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 14:27 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
|