چار دیوونه بیشین چایی بیارم شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 20:3 :: نويسنده : ღمارمولکღ
شیلوم !بچه ها من دوباره اومدم.خخخخخ یه روز به یک کلاغ میگن :2x2میشه چند تا؟ کلاغه میگه:قارتا!!!!!!!!!!!!!!!!!! جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:33 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
شنگول و منگول 2012 : تق تق... کیه ه ه ؟منم منم مادرتون، غذا آوردم براتون...(بعد باز شدن در...)سردار احمدی مقدم هستم...، بچه ها بریزین تو ماهواره هارو جمع کنین!!! جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:27 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
روزي جنتي به انشتين فرمود: يا انشتين! انشتين رويش را برگرداند و گفت: با من هستيد، يا ضامن دايناسور؟ جنتي فرمود اول صدايم را شنيدي يا مرا بديدي؟ انشتين گفت: اول صدايتان را شنيدم. ... جنتي فرمود: پس چرا حرف مفت ميزني كه سرعت نور از سرعت صوت بيشتر است؟ و بدين ترتيب انشتين از تئوري خود پشيمان شده، جامه دريد و شيون زنان و نعره كنان به اسلام روي آورد جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 21:7 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
این کارها رو حتما انجام بدید خیلی باحاله: از رفتگر محله عیدی بگیرید. گربه تون رو مدام از پشت بام به پایین پرت کنید تا پرواز کردن یاد بگیره. سی دی قفل دار رو بشکنین تا قفلش باز بشه. جوراب های کثیف رو به پره های پنکه ببندید و پنکه را روشن کنید. با هندوانه روپایی بزنین به دوست دکترتون بگین : مرض جدید چی داری ؟ ! به عنوان آخرین نفر در صندوق رأی حضور پیدا کنید و یک کبریت افروخته داخلش بیندازید. نصف شب زنگ بزنید به اورژانس و بگویید : من مرض دارم ، بیاین منو ببرید ! روز بازی پرسپولیس با استقلال ، وسط تماشاچی ها بنشینید و با صدای بلند ، ابومسلم را تشویق کنید ! هفت تیری بذارید رو شقیقه راننده مترو و بگید یالا برو دبی . پیراهن را روی کت بپوشید. ماست را با چنگال بخورید. با موتور گازی تک چرخ جفت پا رو زین بزنید ! زنگ در خونه ها رو بزنین بعد وایسین ببینید چی میشه. سر جلسه کنکور بهترین وقت برای تخمه شکستنه. برای روز اول دانشگاه روپوش مدرسه بپوشید و کیف جومونگ به پشتتون آویزان کنید. دقت کنید وقتی در مهمونی براتون نوشیدنی آوردند همه را اندازه بگیرید و بزرگترین رو انتخاب کنید تا کلاه سرتون نره. جزوه های کلاسیتون رو با دوات و قلم نی بنویسید. ریشتان را آتش بزنید تا کوتاه شود. داخل خیابان بلندگو دستی بگیرید و بگید “پژو بزن کنار وگرنه گازت می گیرم” دم در ورودی دانشگاه چند قالب صابون بذارید. جهت اعتراض به استادی که شما رو انداخته کتابشو آتیش بزنید. جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 20:39 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
حسین فریاد می زند: "هل من ناصر ینصرنی؟" جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 20:35 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
دقت کردید وقتی اس ام اس میفرستید و پیامتون ۲تا میشه اول قسمتهـای ادبی مثل ” ؛ ، !” حذف میکنید؛ وقتی جواب نداد کلماتُ میچسبونیم, مثلا صبحبخیر بجای صبح بخیر، شبخوش بجای شب خوش، بسلام بجای سلام برسون… وای از اس ام اسی که باتمام فشرده سازی فقط و فقط ۲ حرف اضافی داشته باشه و راه نداشته باشه یک اس ام اس کنی؛ اون موقع از لج همراه اول یا ایرانسل کلی چرت و پرت اضافه بــه پیام میکنی که پیام اضافی هدر نره…!! دریغ از وقتی که صرف فشرده سازی کردیم بخاطر ده تومن ینی اگـــه این وقتُ برا درس میزاشتی جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 20:23 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
مهم ترین فانتزی زندگیم اینه که یه روز منو بفرستن کره جنوبی فقط 48 ساعت بهم وقت بدن جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 20:19 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
+حاجی التماس دلار ! جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 20:18 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم دختر: منتظرم میمونی؟ پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند پسر: منتظرت میمونم عشقم ......دختر: خیلی دوستت دارم پسر: عاشقتم عزیزم ... بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد ... به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟ دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد: آخه چرا؟؟؟؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود و بی امان گریه میکرد پرستار: شوخی کردم بابا ! رفته بشاشه الان میآد خخخخخ جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 20:15 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
یارو دیگه کم مونده گربه های محل رو هم زوری حامله کنه بعد تو فیس بوکش نوشته " به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد" !!!!!!! پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 18:41 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
اين همه ي اون چیزیه که خانومها از زندگي میخوان
.
.
.
.
یک شوهر با قیافه معمولی ... یک حلقه ساده
... يك مجلس عروسی ساده و کم خرج ... يك ماه عسل ساده . . . یک خانه کوچک و نقلي برای زندگي با حياط كوچولو كه بچه ها که بازی کنند
... بچه هایی دوست داشتنی ... شوهري كه مرد خانواده است ... و در عين حال سخت هم کار میکنه ... یک ماشین کوچک و ارزان برای خرید کردن ... یک ماشین دیگه برای رساندن بچه ها به مدرسه مقداری کيف براي مهماني ... کفش هایی برای مناسبتهای مختلف
... تعدادی لباس و لوازم زیبا ... مقداری لوازم آرايشي و زیبایی ... سالی چند بار مسافرت خارج از کشور ... تعداد بیشتر مسافرتهای داخل کشور ... شام های رویایی در رستورانهاي رويايي ... کادوهاي ناگهاني ... و در آخر مقداركمی تضمین مالي براي حفظ زندگي ... فقط همین
ديدين كه خانمها اصلا پرتوقع نیستند!!!!
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 18:35 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان استافسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و براساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان دربند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.ناگفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود!
به نظرشما اگه قضیه بر عکس بود آقایان چه کار می کردند؟ آقایون جواب بدید خواهشا پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 16:31 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
استاد سر کلاس گفت کسی خدا رو دیده؟ همه گفتند : نه !! استاد گفت کسی صدای خدا را شنیده ؟ همه گفتند : نـــــه !! استاد گفت کسی خدا را لمس کرده؟ همه گفتند : نــــــــــه !! . استاد گفت پس خدا وجود ندارد . یکی از دانشجویان بلند شد و گفت : کسی عقل استاد را دیده ؟ همه گفتند : نـــــه !!! کسی صدای عقل استاد را شنیده ؟ همه گفتند : نــــــــه !!! کسی عقل استاد را لمس کرده ؟ همه گفتند : نــــــــــــــــه !!! دانشجو گفت پس استاد عقل نداره !!! پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 16:20 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
روزی روزگاری یک زن انگلیسی قصد میکنه تا یک سفر دو هفتهای به ایتالیا داشته باشه ، شوهرش اون رو به فرودگاه میرسونه و واسش آرزو میکنه که سفر خوبی داشته باشه . زن میگه : چی دوست داری سوغاتی واست بیارم؟ مرد میخنده و میگه : یه دختر ایتالیایی ! زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره . دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمیگرده، مرد توی فرودگاه به استقبالش میره و بهش میگه : خب عزیزم مسافرت خوب بود ؟ زن : ممنون، عالی بود . مرد به شوخی میپرسه : خب سوغاتی من چی شد پس؟ زن : کدوم سوغاتی؟ مرد : همونی که ازت خواسته بودم ... دختر ایتالیایی ... زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر میآمد انجام دادم ، حالا باید 9 ماه صبر کنیم تا ببینیم پسر میشه یا دختر ؟؟؟ پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 16:15 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
سال1360 پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
دو تا دختر یکی خیلی خوشگل یکی خیلی زشت میرن تو یه شرکت واسه مصاحبه که اونجا یکی شون استخدام بشه. مدیر شرکت یه نگاه بهشون میندازه و میگه قیافه اصلا برای من مهم نیست مهم فرهنگ و علم شماست. از خوشگله میپرسه که جمعیت ایران چند نفره ؟ میگه هفتاد میلیون. مدیر میگه آفرین درست جواب دادی. رو میکنه به زشته میپرسه خوب این هفتاد میلیون رو یکی یکی نام ببر! پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 16:4 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند.انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد. همه پنهان شدند الا نیوتون ... چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
پیرمرد به زنش میگه بیا یاد قدیما کنیم ، من تو پارک باهات قرار میزارم تو بیا ، میره پارک یکی دو ساعت طول میکشه نمیاد، میره خونه میبینه زنش نشسته داره گریه میکنه میگه چی شده؟ میگه مثلا بابام نذاشت بیام چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 21:22 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
لغت نامه رانندگی در ایران بوق : مسیرت کجاست ؟ بووق : شما آژانس خواسته بودید ؟ بوووق : سلام حاجی ، فدات ! بوق بوق : حله آقا حله ! بووق بووق : در پارکینگو بده بالا پدر سوخته ! بوق بوق بوق : عروس چقدر قشنگه ایشالا مبارکش باد ! بووووووق : دیدی از جا پرید ؟ هرهرهر !!! بووووووووووووووووووق : برو کنار عوضی ! بووووق بووووق : هووووووی ، الان نوبت منه ! چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 21:18 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
بابام اینا رفته بودن مهمونی منم با دوست دخترم رفتیم خونمون قلیون بکشیم که یهو بابا مامانم کلید انداختن اومدن تو مامانم تا ما رو دید یه جیغ بنفش کشید بابام با عصبانیت به من نگاه کرد و رفت تو اتاقش بعد دو دقیقه منو صدا کرد و با عصبانیت گفت پسر چندوقته که قلیون میکشی؟ نبینم سراغ دود و دم بری ها چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 20:50 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
دقت کردین ما ایرانیا وقتی بچه هستیم، می گن بچه است، نمی فهمه! وقتی نوجوان هستیم، می گن نوجوونه، نمی فهمه! وقتی جوان هستیم می گن جوون و خامه، نمی فهمه! وقتی بزرگ می شیم، می گن داره پیر می شه، نمی فهمه! وقتی هم پیر هستیم می گن پیره، حالیش نیست! نمی فهمه! فقط موقعی که می میریم میان سر قبرمون و می گن عجب انسان فهمیده ای بود! چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 20:1 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
.مشخصات یک پسر خوب: ۱- پسره خوب تنهایی میره سینما وپارک – ۲٫ یه پسره خوب بعد از تک زنگ سراغه تلفن نمیره – ۳٫ یه پسره خوب وقته برگشتن به خونه ماشینش بوی اُدکلنه زنونه نمیده- ۴٫ یه پسره خوب تو کلاسّه دانشگاه تا شعاع ۳ متری هیچ خانومی نمیشینه – ۵٫ یه پسره خوب پس از اتمام صحبت گوشی تلفنو بوس نمیکنه – ۶٫ یه پسره خوب وقتی میاد خونه قرمزیه رُژه لب رو صورتش دیده نمیشه – ۷٫ یه پسره خوب بعد از شنیدن اسم جنّیفر لپز استغفرالله میگه. چهار شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
سر گروهبان یه پادگان آموزشی رو کرد به گروهان تحت امرش و گفت: سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 23:56 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد . همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد . زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه ؛ همسايه شون ، رابرت ، پشت در ايستاده بود . تا رابرت ، زن پيتر رو ديد گفت : همين الان 1000دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازي زمين ! بعد از چند لحظه تفکر زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چندین ثانيه تماشا مي کنه و لذت میبره . خلاصه دیگه 1000 دلارو به زن پيتر ميده و ميره !! زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت . پيتر پرسيد : کي بود زنگ زد ؟ زن جواب داد : رابرت همسايه مون بود . پيتر گفت : خوبه !! چيزي در مورد 1000 دلاري که به من بدهکار بود نگفت ؟ سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 23:54 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش . تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند از پنجره ی حمام نگاه میکنه و میبینه حسن آقا کوره ست . بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه .حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره ، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بود تعارفش میکنه و راه میوفته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش درضمن بهش میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟ حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون !!! سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 23:52 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
مردی جوان در راهروي بيمارستان ايستاده ، نگران و مضطرب در انتهای کادر در بزرگي ديده مي شود با تابلوی اتاق عمل . چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج مي شود . مرد نفسش را در سينه حبس مي کند . دکتر به سمت او مي رود مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند . دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات بديم . اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده . ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم، چشم چپ رو هم تخليه کرديم . بايد تا آخر عمر ازش پرستاري کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی . روي تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زيرش رو تميز کنی و باهاش صحبت کنی . اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش رو برداشتیم ؛ مرد سرش گيج می رود و چشمانش سياهی می رود . با ديدن اين عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد و ...
سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
مردی به همسرش این گونه نوشت: عزیزم این ماه حقوقم را نمی توانم برایت بفرستم به جایش 100 بوسه برایت فرستادم. عاشقتم اميدوارم حالت خوب باشه همسرش بعد از چند روز اینجوری جواب داد : عزیزم از اینکه 100 بوس برام فرستادی نهایت تشکر را می کنم . ریز هزینه ها : 1) با شیر فروش به 2 بوس به توافق رسیدیم. 2) معلم مدرسه بچه ها با 7 بوس به توافق رسیدیم ! 3) صاحب خانه هر روز می اید و 2-3 بوس از من می گیرد . 5) با سوپر مارکتی فقط با بوس به توافق نرسیدیم بنابرین من آیتم های دیگری هم به او دادم. 5) سایر موارد 40 بوس . نگران من نباش!! هنوز 35 بوس دیگر برایم باقی مانده که امیدوارم بتونم تا اخر این ماه با اون سر کنم .
درباره وبلاگ این وب مجهز به دوربین مدار بسته میباشد اومدی تو نظر یادت نره ✖ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ دست به سینه بشین می خوام حرف بزنم! باید این چیزا رو بدونی: اینجا چاردیواری اختیاریه ! هر جور رفتار کنی همون جوری هم جواب میگیری ! ●●· هر روز شادتر از دیروزیم ✿✿✿ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ ✖ نظر خصوصی ممنوع ✖ ✖ ورود هر بی جنبه ممنوع!!:D ✖ ✖ ورود افرادی که میخندی بهشونــ پرروو میشـــن ممنوع:D ✖ ✖هر کسی و که دلم بخواد لینک میکنمــــ✖ ✖ج کامت هارو مدیریت وبلاگ میده.✖ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ ●●•مسلط به دو زبان زنـده دنیا : 1) زبون آدمـــــــــــــی زاد✔ 2) زبون نفــــــــــــهمی✔ با تشکر ღچـــــش سفیدღ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||||||||||||||
|