چار دیوونه بیشین چایی بیارم شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
تا حالا دقت کردین همیشه بامیه زود تموم میشه و زولبیا زیاد میاد ؟ . . تا حالا دقت کردین راننده تاکسی هایی که بیشتر باهات گرم میگیرن و حرف میزنن ، کرایه بیشتری میگیرن و تو هم روت نمیشه چیزی بگی ؟ . میگم تا حالا دقت کردین تو خونه یه سری وسایل هست که همیشه همه جا میبینیشون ؟ اما خدا اون روز رو نیاره که بهشون احتیاج پیدا کنی !!! شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 14:13 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
هوهوهوهو شیلوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووم همگی خوفید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب من 2 روز نبودم بهتون خوش گذشت؟؟؟؟؟؟
اما حالا .... مـــن آمَــــــدیَمــــ دیریرین .... حالا دارم میرم بعععععععععع
خب کار خاصی باهاتون نداشتم فقط خواستم اعلام موجودیت کنم جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 22:30 :: نويسنده : ღمارمولکღ
شییییییییییییلوووممم دوستان حالتون خوفه؟امیدوالم که خوففففف باشه من امروز با چند تا جک باحال اووووووومدم 1.سوال جدیدی که برای لر ها پیش اومده :چرا اینقدر جمعه به شنبه نزدیکه اما شنبه از جمعع دور؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 2.(همه شما تنهایید همراه اول دروغ میگه )ایرانسل 3.دو تا مرغ داشتن با هم صحبت میکردن/اولی:من تو کیف دخترم عکس خروس پیدا کردم.دومی:اینکه چیزی نیست من تو کیف دخترم تخم مرغ پیدا کردم.خخخخخخخخخخخ 4.ترک ها:(خدا لر ها را آفرید تا سوژه خنده برای ما باشن )ما میگیم:آخی ترک ها خودشون نمیدونن که سوژه خنده برای بقیه خودشون هستن.خخخخخخخخخخخخ 5.لره توی یه کوچه ای میگوزه همسایه ها میان بیرون لره میگه:گوزیه گوزیه گووووز.! 6.هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 16:22 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوري می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن. جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 16:15 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن ! بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ، زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم . زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .
زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم ! جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید.
نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟ زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم. وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟ مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ... وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟زود قضاوت کردید؟ مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید ... وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟ باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟ گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
آن را روی آتش می ریزم ! جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 15:35 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
دختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن. جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 15:30 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
گاهی ، وقت خداحافظی از کسی شده ام سنگ صبور روزگار.....
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 15:6 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
شهاب حسینی:"مدار صفر درجه" هروقت دیدی حریفت داره برنده میشه،یه لبخند بزن تا به بردش شک کنه!
خدایا.......... جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
سیلوم بچه ها اینم چندتا روش مامان واسه ی ضایع کردن پسرااااا وقتی داخل تاکسی هستی یه اقایی کنار دستتون نشسته البته یکی دو نفر دیگه هم تو تاکسی هستنا یه مرتبه رو کن به اقا پسر با اعتماد به نفس کامل بگو بی ادب مگه خودت خواهر مادر نداری اقا بزنین کنار می خوام پیاده شم خب صد البته که راننده شما رو پیاده نمی کنه با یه اوردنگی پسرو میندازه بیرون اونم پولشو میگیره نصف راه پیاده میشه جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 14:37 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
از 18 تا 50 سالگی مثل ايران : راهنما و حلال مشکلات دنيا ولي در كار خود مانده .
بعد از 50 سالگى، شبيه عربستان هستند: همگان فقط به خاطر مال و ثروت به آنها احترام مي گذارند جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 14:27 :: نويسنده : ღزبــون درازღ
نقشه هایی که من تو دبیرستان در فرار کردن ازمدرسه داشتم **********جملات کوتاه طنز*********** جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 13:33 :: نويسنده : ღمارمولکღ
لطفا در قسمت نظر ها نمره دهید(از20) توجه!فقط نام کسانی که از 18.5 به بالا میدهید را در قسمت ثبت نظر بنویسید. خانم سرلک(زیست) خانم کوهدوست(فیزیک) خانم رضایی(شیمی) خانم دستغیبی(علوم اجتمایی) خانم فاطمی(ریاضی) خانم پوربهی(ادبیات) خانم حسین پور(کامپیوتر) خانم شهابی(حرفه) خانم ادب(هنر) خانم حق شناس(زبان) خانم غریبی(ورزش) خانم مصدق زاده(دینی و قرآن)
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 12:48 :: نويسنده : ღمارمولکღ
سییییلللللوووومممم حالتون چتوله؟میخواستم در جهت همدردی با دوستان در این وبلاگ چند نمونه از روشهای تقلب کردن بزارم. از اونجایی که نمرات دوستان عزیز در طول ترم اول ماشا... بالا بوده برای اینکه بالا تر هم بره این مطلب رو گذاشتم . 1.شما میتواننید از این روش فقط در امتحاناتی که خانم مصدق زاده میگیرند استفاده کنید.به طور رمزی عمل کنید.مثلا سوال6گفته این حدیث از کیست اگه iqبالا باشه خیلی راحت میتونی جواب رو به دست بیاری شکر خدا بچه های کلاس ما هم که پایه ان بغلی میگه 6,6تو هم باید بفهمی که امام صادق(ع)امام ششم هستند پس جواب این سوال شد امام صادق.خخخخخخخخخخخخخخ. 2.کف دستت جواب سوال رو مینویسی از قضا بغل دستیت به این جواب احتیاج داره پس تو میتونی به بهونه درست کردن موهات این جواب رو بهش بگی.خخخخخ. 3.در این روش تنها چیزی که لازمه یه جامدادی بزرگ البته با وسایل زیاد خیلی راحت میتونی جواب سوال های سخت رو توی این جامدادی روی چسب کاغذی بنویسی و به دیواره یه جامدادیت بچسبونی.خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ اگه به این روش ها اعتماد کنی در نهایت میشی این: این روش ها توسط چاردیوونه طراحی شده هر گونه کپی وتکثیر غیر مجاز بوده و پیگرد وبلاگی دارد متخلفین به این کار مجازات خواهند شد. پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 16:36 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
شیلووووم حالتون چتوله؟امیدوالم که خوب باشید. غرض از مزاحمت ما باز هم با یه خاطره باحال و جدید اومدیم. چش سفید تو قسمتی که عنوانش (امروز) هست خیلی خلاصه زنگ حرفه رو توظیح داده من هم که مارمولک باشم خواستم درباره اون قسمت بیشتر براتون براتون بگم.خخخخخخزنگ حرفه هیچ کی خواب نیست بلکه میشه گفت بیشتر بچه ها نامه کاریاشون گل میکنه ما هم که مثل سگ از معلمامون میترسیم اما هیچ چیز نمیتونه جلو مارو بگیره خخخخخ از قضا من هم همون روز یه دفترچه سوالی آورده بودم که بچه ها جواب بدن زنگ حرفه بهترین فرصت بود.من دفتر رو دست اسمارتیس دادم و اون هم شروع کرد به نوشتن.چش سفید هم گرفتار اسمارتیس بود منم تمام حواسم رو خانوم بود که یه وقتی این دوتا لو نرن خخخخخخخبعد قرار شد که از رو درس بخونیم از بدشانسی چش سفید خانم شهابی گفت:بخونه از رو درس.....رفیعی پور خخخخخخخخخ.چس سفید بد بخت هاج و واج منده بود.اسمارتیس بهش گفت کجاست.خلاصه شروع کرد خوندن داشت میگفت:در ایران از چوب درختان پهن برگ در صنایع استفاده میشود.منم گفتم:دوروغا!چس سفید زد زیر خنده من و اسمارتیس هم همینجور همه داشتن نگامون میکردن خانم گفت علوی بخونه بعد از علوی دوباره چش سفید شروع کرد به خوندن.حالا نوبت اسمارتیس بود هی سکش میداد و میگفت برای چی مثه مهندسا اینطوری میخونی هی بهش میگفت و اون هم لجش میگرفت. خانوم اعصابش خورد شد و گفت یه نفر دیگه بخونه خخخخخخخخخخخخخخبعدش چون خانم فهمید اومد عقب که ما دستبرداریم . اومد یه قسمت رو توظیح داد منم برای اینکه خرش کنم یه چیزی پروندم بعدش هم متوجه شدم که اصلا ربطی به اون درس نداشته ولی شکر خدا هیچ کس متوجه نشد.ههههه پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 14:26 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
شیلام شیلام به دوستانن عجیجم حالتون که خوفه؟من مارمولکم امروز دوباره با یه خاطره دیگه اومدیم. حالا بشینید وبتماشایید باید به خدمتتون برسونم ما دیروز تو مدرسه مثه منگلا زنگ انقلابیدن داشتیمخخخخخخ گیر هر کی یه دونه پرچم اومده بودخخخخخخخ معلما هم برداشتن اون کوتوله (خانم حق نشناس)مثه دیوونه ها پرچمش رو بالا گرفته بود و جلوی همه بچه هااونو تکون میداد.خخخخودش هم از کارش خندش گرفته بود و از بس که خندید صورتش مثه کفشش قرمز شده بود.خخخخخخخ حالا این که هیچی خانوم پوربهی توی بلنگو مثه دبستانی ها بلند میگفت:از جلو نظام!خیلی صداش بلند بود زمین و آسمون میلرزید.خخخخخخاز طرفی دیگه بچه های کلاس ما با چوب پرچماشون به جون همدیگه افتاده بودن مارال با پرچمش به نعمتی میزد و اون هم میگفت اگه من به خانم دهداری نگفتم از ترسش ول کرد خخخخخخخخخخخرویا هم همینطوروای ماهم با این کارا.تا خاطره بعد بای بای
چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 21:52 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
سلام سلام سلام من دوباره اومدم خوبید ؟؟؟ خوشید ؟؟؟ چه خفرا ؟؟؟ امروز نگین ژونم غایب بود آخه ملیض شده بود ... امروز زنگ انقلاب هم داشتیم با کلی مسخره بازی خخخخخ موقعی که سر صف بودیم خانوم مصدق اومد طرف معلما ... حالا بگو با چه لباسی؟؟؟ یه مانتوی صورتی پوشیده بود ... خخخخخخخخخخخ منم که همیشه باید یه چیزی بپرونم ! ... تا خانوم مصدق رو دیدم گفتم صورتی صورتی ... خخخخ بعد لیلا گفت باید میگفتی صورتی صورتی حمایتت میکنیم ... منم همینو گفتم ... انگار من آدم بشو نیستم چون خانوم دهداری همچین یه جور نگام میکرد ... البته این یه قلم جنس همیشه اینطوری بوده خدا وکیلی 2 سه بار بیشتر خنده ش رو ندیدم حالا نه دو سه بار ... اووووووه راستی نگفتم سر کلاس خانوم حق ناشنوس(دبیر زبانمون) چی شد؟؟؟!!!! من رفتم کنترل پرژکتور رو بیارم وقتی وارد کلاس شدم همچین بهم نگاه میکرد که داشتم اب میشدم از خجالـــــت! دیدم هی داره بهم نگاه میکنه گفتم شاید مانتوم کثیفه یا چیزی که داره اینطوری بهم نگاه میکنه مانتو و مقنعه م رو نگاه کردم تمیز بود قیافه م موردی نداشت ولی نمیدونم چرا همچین بد نگام میکرد دلم میخواست بهش بگم چیه خوشگل ندیدی ترشی؟؟؟؟؟؟؟ ...موقعی که سرکلاس خانوم شهابی(دبیر حرفه) بودیم من داشتم نامه بازی میکردم باعسل نه نه نامه بازی نه داشتم تو دفتر مارال توش چیز میز مینوشتم دقیقا سر بزنگاه خانوم شهابی گفت رفیعی پور بخون از رو درس حالا منم گیج و منگ نمیدونستم کجاست؟؟!! بعد عسل بهم نشون داد و گفت اینجاست همینجور که داشتم میخوندم هی عسل سُک جونم میداد و تمرکزم رو به هم میزد بعد مارال یه تیکه ی پروند که من پوکیدم از خنده دیگه هیچی خانوم شهابی هم دید که من خنده م بند نمیاد گفت علوی تو بخون تا خنده ی رفیعی پور تموم بشه ایـــــــــــــــــــــش یعنی مارال (سانسور) آبروم رو جلو شهابی برد ... زنگ سوم با دبیر شیمی داشتیم و رفتیم تو ازمایشگاه ... نمیدونم چه ازمایشی بود ولی اینو میدونم که توش اکسید منگنز و کاتالیز گر و آب اکسیژنه و از اینا توش بود ...سرمیز رویایینا خنده بود ... تو آب اکسیژنه یه عالمه اکسید منگنز ریخته بودن ... لوله ی آزمایش هم انگار میخواست منفجر بشه رویا هم عین اوسکولا داشت لوله ی آزمایش رو باد میزد ... زنگ چهارم ریاضی داشتیم (عوووووووووووووق) زنگ ریاضی اتفاق خاصی نیوفتاد ... راستی زنگ تفریح اخر نگفتم چی شد ... من و عسل و مارال روی نیمکت کنار در کوچیکه ی مدرسه مون نشسته بودیم بعد یه پسری اومد تو که یه مشت کتاب تو دستش بود منم طبق عادت همیشه م پشت سر پسره راه افتادم و اداش رو در اووردم این کار همیشگی من هر کی میاد تو مدرسه من پشت سرش راه میوفتم و اداش رو در میارم خب اینم از خاطرات امروزمون
من فلدا بوشهل نیستم نمیتونم بیام اینتلنت بچه ها بلام دعا کنید بدون اینتلنت دووم بیارم سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 15:4 :: نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
سلام سلام سلام خوفید همگی؟؟؟؟؟؟؟ امروز اومدم با یه ماجرای جدید خب از کجا شروع کنم؟؟؟ آها گند کاریای امروزمون رو میگم ما زنگ سوم ریاضی داشتیم من وسط مارال و نگین ردیف سوم سمت چپ میشینم نگین کتاب ریاضی تکمیلی منو برداشت و توی صفحه ی اولش نوشت مارالوو اومدی پارازیت دیگه گـــوه خوری نمیکنیا (بقیه ش سانسور !!) بعد من کتابم رو دادم دست مارال مارالم بازش کرد و خوند بعدم جوابش رو نوشت داد به نگین .از قضا دبیر ریاضیمون(خانوم فاطمی) داشته به ما نگاه میکرده وقتی میبینه مارال داره یه کتابی میده به نگین به نگین میگه که اون کتابو بده به من نگین هم ناچارا کتاب رو میبره میده دست دبیرمون !!! وقتی چرت و پرتای این دو تا اوسکولو میخونه میگه این کتاب کیه منم میگم ماله منهبعدم همچین نگام میکنه که میخواستم تو خودم (سانسور) ... وقتی زنگ تفریح میخوره کتاب منه بدبخت رو برمیداره و میده دست مدیرمونزنیکه ی انتــــــــــــر فرصت نمیده باهاش حرفم بزنیم ... بعد من و مارال میریم پیش مشاورمون تا شاید اون بتونه برامون کاری کنه به هر بدبختی که بود رو درواسی رو کنار میذاریم همه ی چیزایی رو که توش نوشته بودیم به مشاورمون میگیم اخه واقعا رومون نمیشد بگیم ... بعدم میگه من میرم با خانوم دهداری (مدیرمون) حرف بزنم ... خلاصه چون زنگ سوم بود و زنگ نماز هم بود میره تو نماز خونه و با مدیرمون میحرفه ... بعدم ما میریم پیش مشاور ... مشاورمون میگه برید تو دفتر ... ما هم اول میریم دفتر معاونا ... از بدبختی معاون مهربونمون رفته بود ولی اون بداخلاقه(اسماعیلی) مونده بود ... خب خلاصه یه مشت چی بار ما میکنه و میگه این چیزا در شان شما نیست و از این حرفا ... قبل از دفتر معاونا اتاق دبیراست ما زنگ چهارم با دبیر دینیمون(خانوم مصدق زاده داشتیم) خانوم مصدق خیلی با ما پایه س وقتی ما سه تا رو تو دفتر دید به شوخی گفت اینا رو ولشون نکنیدا از دستشون خلاص شدم بعدم رفت طبقه ی بالا سرکلاس ... هوووووف بعدش بهمون گفتن برید دفتر مدیر ... سه تامون رفتیم تو ... بعد معاون و مشاورمون اومدن تو و دوباره شروع کردن به حرف زدن و نصیحت کردن خانوم اسماعیلی به من میگفت رفیعی پور تو مثلا نمایند ی کلاس و شورا هستی آخه از تو بعیده و از این حرفا چند مین بعدم مدیرمون اومد تو ... همچین اخماشو تو هم بود که با یه بشکه عسلم نمیشد خوردش حالا کی این انترو میخوره ... دوباره مدیرمون هم شروع کرد به نصیحت کردن و از این چرت و پرتا ... بعدم کتاب منو برداشت و چرت و پرتامون رو خوند وااااااااای قیافه ش چه قدر وحشتناک شده بود معاونمون گفت این دفعه رو شما ببخشید و از این حرفا ... مدیرمون گفت این کارشون تو دفتر انضباطی ثبت میشه کتاب هم بهشون برگردونده میشه ولی تصمیم با دبیره ما نمیتونیم رو حرف دبیر حرفی بزنیم ... بعدشم از تو دفتر در اومدیم و رفتیم سمت آبخوری ... سه تایی فقط داشتیم گریه میکردیم ... خلاصه اشکامون رو پاک کردیم و رفتیم سر کلاس بچه ها تا ما رو دیدن شروع کردن به دست زدن و جیغ و هورااااااااااااااااااااااا خخخخخخخخخخخ عجب دوستای باحالی داریم خخخخخخخخخخخخ اوسکولا ... آخرای زنگ بود که من رفتم کنترل پرژکتور رو تحویل بدم(آخه من مسئول سیستم کلاسمون هستم )خب داشتم میگفتم رفتم تو اتاق کامپیوتر یعنی اونجایی که مسئول کامپیوترمون هست از قضا کسی اونجا نبود منم رفتم کنترل رو بذارم که چشمم به سیستم مدرسه افتاد سیستم روشن بود و مسول کامپیوترمون(خانوم کشاوزر) داشته یه چیزایی رو وارد سایت میکرده منم که عقده داشتم به خاطر اتفاق امروز وقتی دیدم کسی تو اتاق نیست الکی چرت و پرت توش تایپیدم الان دارم حسرت میخورم که چرا دکمه ی ارسال رو نزدمواقعا خاک بر سرمممممممممممممممم خلاصه من از تو اتاق در اومدم و رفتم تو کلاس تقریبا 10 دقیقه مونده بود به زنگ که خانوم به شوخی داشت با عسل دعوا میکرد گفت محمد پور از کلاس برو بیرون(البته با شوخی و خنده) عسل هم که داشت میخندید فقط من گفتم خانوم من به جای عسل میرم بیرون بعدم خیلی ریلکس از کلاس رفتم بیرون خخخخخخخخخخخخ تازه دبیرمون هم چیزی نگفت!!! درباره وبلاگ این وب مجهز به دوربین مدار بسته میباشد اومدی تو نظر یادت نره ✖ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ دست به سینه بشین می خوام حرف بزنم! باید این چیزا رو بدونی: اینجا چاردیواری اختیاریه ! هر جور رفتار کنی همون جوری هم جواب میگیری ! ●●· هر روز شادتر از دیروزیم ✿✿✿ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ ✖ نظر خصوصی ممنوع ✖ ✖ ورود هر بی جنبه ممنوع!!:D ✖ ✖ ورود افرادی که میخندی بهشونــ پرروو میشـــن ممنوع:D ✖ ✖هر کسی و که دلم بخواد لینک میکنمــــ✖ ✖ج کامت هارو مدیریت وبلاگ میده.✖ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ ●●•مسلط به دو زبان زنـده دنیا : 1) زبون آدمـــــــــــــی زاد✔ 2) زبون نفــــــــــــهمی✔ با تشکر ღچـــــش سفیدღ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||||
|