چار دیوونه بیشین چایی بیارم روزی مردی کودک خود را به دکان کله پزی فرستاد و گفت :به اوستا مظفر بگو یه کله مخصوص برامون بزاره .کودک چشم گفت به رفت .در راه برگشتن بوی دل انگیز کله پاچه به دماغش خوره بود و نمیتونست صبر کنه.گوشه ای نشت و شروع به خوردن کرد.در آخر استخوان هایش را درون نان پیچاند و به سوی خانه حرکت کرد.هنگامی که وارد خانه شد پدرش با شوق و ذوق به طرف کودک آمد و گفت :دستت طلا...و از اینجور حرفا.پدرش نان هارا باز کرد و دید پر از استخوان است گفت:پس مغزش کو؟ _انفاق در راه آموزش کرده پس چشمش کو ؟ _کور بوده پس زبونش کو ؟ _لال بوده واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای مثل اینکه سفارشی بودا!!!!! کودک گفت :خدا رحمتش کنه خر مومنی بود برای شادی روح آن عزیز از دست داده صلوات.
وای به حال و احوالت اگه نظر ندادی. جز جیگر بگیری ایشالا. نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ این وب مجهز به دوربین مدار بسته میباشد اومدی تو نظر یادت نره ✖ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ دست به سینه بشین می خوام حرف بزنم! باید این چیزا رو بدونی: اینجا چاردیواری اختیاریه ! هر جور رفتار کنی همون جوری هم جواب میگیری ! ●●· هر روز شادتر از دیروزیم ✿✿✿ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ ✖ نظر خصوصی ممنوع ✖ ✖ ورود هر بی جنبه ممنوع!!:D ✖ ✖ ورود افرادی که میخندی بهشونــ پرروو میشـــن ممنوع:D ✖ ✖هر کسی و که دلم بخواد لینک میکنمــــ✖ ✖ج کامت هارو مدیریت وبلاگ میده.✖ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ ●●•مسلط به دو زبان زنـده دنیا : 1) زبون آدمـــــــــــــی زاد✔ 2) زبون نفــــــــــــهمی✔ با تشکر ღچـــــش سفیدღ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||||
|