چار دیوونه
بیشین چایی بیارم
چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 21:17 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....

تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»


صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.


مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!!

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 21:12 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 19:26 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ
روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مياد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي که چه قدر اينجا گرمه !!!
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 19:16 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک دختر به نام ویکی هم اتاقی شده کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.

او به رابطه میان آن دو مشکوک شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود به مادرش گفت میدانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی هستیم

‎ حدود یک هفته بعد ویکی پیش مسعود آمد و گفت : ” از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟ مسعود گفت : خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد‎.

‎او در ایمیل خود نوشت :مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده

با عشق، مسعود ‎

روز بعد مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت کرد : پسر عزیزم من نمیگم تو با ویکی رابطه داری و در ضمن نمیگم که تو باهاش رابطه نداری اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود‎.

با عشق ، مامان

 

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 19:7 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!

 

سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 19:2 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می‌خوند که زنش یهو ماهی تابه رو می‌کوبه سرش.
مرده میگه: برا چی این کارو کردی؟
زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تیکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم "جنى" نوشته شده بود ...
مرده میگه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب‌دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش "جنی" بود.
زنش معذرت خواهی می‌کنه و میره به کارای خونه برسه.
سه روز بعدش مرد داشت تلویزیون تماشا می‌کرد که زنش این بار با یه قابلمه بزرگتر کوبید رو سر مرده که تقریبا بیهوش شد.
وقتی به خودش اومد پرسید: این بار برا چی منو زدی؟زنش جواب داد: آخه اسبت زنگ زده بود.

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 16:39 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

گفت مردی به همسرش روزی.... من بمیرم چگونه خواهی زیست؟ گفت: از چند و چون آن بگذر.... تو بمیری برای من کافیست

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 15:53 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

بیچاره پسرها اگه تیپ بزنن برن بیرون میگن با کی قرار داری؟ اگه لباسهای معمولی بپوشن میگن اصلا سلیقه نداری اگه زیاد بگن دوستت دارم . میگن باز چه نقشه ای تو سرته اگه نگن دوست دارم میگن پای کس دیگه ای وسطه اگه زیاد بهتون زنگ بزنن میگن اعتماد نداری اگه یه مدت زنگ نزنن میگن سرت خیلی شلوغه اگه تو خونه زیاد بخندن میگن لوس شدی اگه نخندن میگن چه مرگته عاشق شدی اگه شام بخوان میگن همش به فکر شکمتی اگه شام نخوان میگن چی کوفت کردی

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 15:49 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

تنها یکی از ۱۰۰۰ مرد، رهبر مردان دیگر می شود. ۹۹۹نفر دیگر دنباله رو زنهایشان هستند."گروچو مارکس"

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

بعضی از پسرا رو که میبینم دلم میخواد بهشون بگم:

خوشکل خانوم کدوم آرایشگاه میری !!!

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

شما آقا پسری که ابروهاتو ور میداری که خوشگل بشی، فقط با یه ابرو ورداشتن که خوشگل نمیشی، باید رژ بزنی، دامنم بپوشی که ناز بشی!

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

عوض کردن شوهر فقط عوض کردن مشکل است. “کاتلین نوریس

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

مرد مثل همان خروسی است که خیال می کند خورشید تنها برای این طلوع می کند که صدای قوقولی قوقوی او را بشنود. “جرج الیوت ”

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

دقت کردید تمام بیچارگی زلیخا از روزی شروع شد که؛ یوسف را به غلامی قبول کردند.

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦ 

مردها را باید کشت

جور دیگر باید زیست …

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 15:16 ::  نويسنده : ღمارمولکღ

سلام بچه امروز قراره که من خاطرات رو بزارم .حالا بشین و تماشا کن.خخخخخخخامروز ما زنگ اول ادبیات داشتیم و قرار بود که خانم ازمون املا بگیره .کسی درست و حسابی نخونده بود  خانم وقت داد تو کلاس بخونیم.خلاصه املا هم دادیم .زنگ انشا خانم اومد چند تا کلمه داد تا باشون جمله بسازیم.هم ادبی و هم به قول بچه ها بی ادبی(زبانی).خخخخخخخخخخخ.چش سفید:آسمان ابی است! اون بیچاره فکر میکنه بقیه اسمون رو قرمز میبینن.خخخخخخخ زنگ دوم زیست داشتیم و رفتیم تو ازمایشکاه خانوم توی یکی از ازمایشامون برای اینکه مقدار انرژی ذخیره شده توی گردو رو بهمون نشون بده اومد گردو رو اتیش زد و اونو زیر لوله ازمایشگاهی گرفت از قضا از شدت گرما لوله ازمایشگاهی شکست.خخخخخخخخخخخ اخه دمای اون لوله 95 درجه شده بود بعدش اومدیم تو کلاس تو همون لحظه خانم دهقان اومد و گفت که بچه ها برید پایین یه اقایی اومده میخواد درباره نماز باهاتون حرف بزنه.خخخخخخخخخ ما رفتیم پایین مرده موبایلش رو میز بود و توی بلند گو هی زنگ میخورد در اخر هم که داشت جلسه تموم میشد یه ورقه هایی رو دادن تا ما سوالامون رو توش بنویسیم .ما برمیداشتیم و تو جیبامون قایم میکردیم.بعد هم توی نمازخونه موشک میساختیم و پرت هم میکردیم.و اون مرده هم مارو نگاه میکرد.زنگ بعدش ریاضی داشتیم برگه های امتحانیمونو داد گروه ما10 شد از ده.بعد هم خانم اسماعیلی اومد و میخواست که انظبات هارو بخونه اکثر بچه های کلاس یا عالی مشروط شده بودن یا بسیارخوب.شکر خدا بنده عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااللللللللللللللللییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی شدم.زنگ اخر هم که ما قران داشتیم و باید میرفتیم دوباره تو نمازخونه خیلی نمیششون قشنگ بود خلاصه ما مرده بودیم از خنده یکیشون پیانو میزد .اون هم باحال بود.خخخخخخخخخخخخخ.بعدش هم که زنگ خورد و ما اوومدیم خونه.خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 14:37 ::  نويسنده : ღچـــــش سفیدღ

شلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااامـــــــــــــــ مـــــــــــــــــن اودمـــــــــــ

امروز زنگ اول ادبیات داشتیمـــ ... زنگ دوم زیست داشتیم ... خانوم سرلک یه لوله آزمایش رو شیکوند ... زنگ سوم ریاضی داشتیم و طبق معمول ... ! خانوم فاطمی داشت برگه های امتحانی رو میداد البته من شنبه زنگ ریاضی نبودم خوش به حالم شد نه ؟! بعد از این که برگه ها رو داد گفت رفیعی پور شما تو چه گروهی هستی؟ منم گفتم خانوم من شنبه نبودم گفت چرا نبودی گفتم بوشهر نبودم و فقط تونستم برا زنگ آخر برسم در ضمن بابام اومد دفتر و موجه کرد غیبتم رو بعد یهویی جو گرفتش گفت از نظر من این دلیل موجهی نیست خانوم رفیعی پور ...( و از این چرت و پرتا که حوصله ندارم بنویسمشون) زنیکه ی انــــــــــــــــــــــــــتر هیچی حالیش نبود هر چی میگفتم باز حرف خودش رو میزد خب بابا من چیکار میکردم وقتی نتونستم بیام مدرسه ... هیچکس خونه نبود و نمیتونستن من و ول کنن و برن که ... ایـــــــــــــــــــــــــش اصلا بیخیال این دبه ترشیه ... ... زنگ آخر قرآن داشتیم  مصدقو عشقه ... بعدم که یه گروه نمایش از قم اومده بودن و برامون برنامه داشتن ... ساعت یک برا نمایش رفتیم تو نمازخونه ... چه قدر نمایشه افتضاح بود

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 14:20 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

از آن روز که رفته ای،

 کارت شارژها را سیگار میخرم، 

و با خیابان ها حرف میزنم! 

همینطوری پیش یرود...

 گوشیم را هم باید بفروشم،کفش بخرم...

 

 توی تاکسی اونقدر تو فکرت بودم

که موقع پیاده شدن ،

ناخداگاه گفتم : دو نفر حساب کنید....



درد مرا شمعـــــــــی می فهمد …

که برای دیدن یـــــــک چیز دیگــــر ،

آتشـــــــــش زدنــــد …

 

بگو تمام تـــــــــو مال مــــن است

 دلــــــــم میخواهد

 حســـادت کنم به خـــــــودم…

 

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, :: 14:18 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

پسر : من رو بیشتر از خانواده ات دوست داری؟
دختر : نه
پسر : چرا؟
دختر : خوب گوش کن و بفهم
وقتی که شروع به راه رفتن کردم و زمین میخوردم,تو نبودی که من رو از زمین بلند کنی ولی مادرم بود....
وقتی بیرون میرفتم تو نبودی که دستم رو بگیری ولی پدرم بود.
وقتی که گریه میکردم تو نبودی که اسباب بازی هات رو بهم بدی,ولی برادر و خواهرم بودن.
خانوادم برای من از همه چیز با ارزش تره.

یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 16:7 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

دارا گدا شد

دهقان فداکار پیر شد

چوپان دروغ گو عزیز شد

کوکب حوصله مهمان را ندارد

کبرا دماغش را عمل کرد

روباه و کلاغ دستشان در یک کاسه شد

حسنی گوسفند هارا ول کرد، در شرکتی آبدارچی شد

آرش کمانگیر معتاد شد

شیرین، خسرو و فرهاد را پیچاند با اسفندیار زدن به کیف قاپی

کاوه هم شد مسافر کش

افراسیاب رفت خارج پناهنده شد

رستم از گشنگی سیمرغ رو منقل کباب کرد

سهراب رو هم تو زندان کشتند

" استقلال تیم اول جدول شد "

به راستی چه به روز ماآوردند؟

یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:59 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:34 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

داشت میرفت گفتم نـــــــــــــرو

نمیتونی فراموشم کنی

برگشت نگام کرد

گفتم دیدی نمی تونی

گفت ببخشید شما؟



ادامه مطلب ...
یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:5 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ


وقتی بعد از یک روز شلوغ براتون غذا درست کرد و با تمام خستگی کنارتون نشست بهش بگید:ممنون عزیزم ، خوب شده ، ولی کاش قبل از درست کردنش به مامانم زنگ میزدی و طرز تهیه این غذا رو ازش میپرسیدی ...

 وقتی در جمع فامیل خودتون هستید شکم بزرگ پدر زنتون رو سوژه خنده همه قرار بدهید.

 از صبح کتونی پا کنید و تا شب هم از پاتون در نیارید تا جورابتون بوی گربه مرده بگیرد و بعد با همان جورابها برید توی رختخواب.

 به صورتش نگاه کنید و باحالتی متاثر بگید:عزیزم چقدر پیر شدی..

 وقتی تخمه میخورید پوستهای تخمه را هر جای بریزید غیر از بشقاب جلوی دستتون.

 همیشه آب را با بطری سر بکشید.

 وقتی زنتون حواسش کاملا به شماست وانمود کنید زنتون رو ندیدید و یواشکی به بچه هایتون بگید:دوست دارید براتون یک مامان خوشگل بیارم!!.

 وقتی با تلفن صحبت میکنید به محض ورود همسرتون با دستپاچگی بگید :باشه ، من بعدا بهت زنگ میزنم ..و سریع گوشی رو قطع کنید..

 همیشه از گیرایی چشمهای دختر خاله ترشیده اتون تعریف کنید..

 خاطرات شیرین دوران مجردی خودتون رو با دوست دخترهای داشته و نداشته خودتون براش تعریف کنید..

 وقتی با اون تو رستوران هستید با صدای بلند باد گلو بزنید..

 او را با اسمهای مختلف مثل :سمیرا ،مریم ، پریسا، آتنا، شیوا... صدا کنید و بعد بگید ببخشید عزیزم این روزها حواسم زیاد جمع نیست .

 این مطلب فقط جنبه سرگرمی و طنز دارد،لطفا این روشها را به کار نبرید و یا سعی کنید یک چادر مسافرتی خوب یا ماشین راحت بخرید که شبهای که قرار است بیرون از خونه بخوابید ، زیاد سختی نکشید..

یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 14:58 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

وقتی پدرم روزنامه میخونه روزنامه رو وسط آسمون و زمین تو هوا جلوی صورتش نگه میداره، اعتراف میکنم بچه که بودم یواشکی میرفتم پشت روزنامه طوری که پدرم منو نبینه و با مشت چنان میکوبیدم وسط روزنامه، پاره که میشد هیچ، عینکش می افتاد و بابا کل مطلب رو گم میکرد. کلاً پدرم 30ثانیه هنگ میکرد. بعد یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکرد و حرص میخورد. اما هیچی بهم نمیگفت و من مانند خر کیف میکردم. تا اینکه یه روز پدرم پیش دستی کرد و قبل از من روزنامه رو کشید و با داد گفت: نکن بچـه. منم هول شدم مشت رو کوبیدم تو عینکه بابام. عینک شکست. من 5 رو

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

با کلی شوق و ذوق رفتم خونه، می گم پدر جان استادمون گفت بین همه ی کلاس ها، من بالاترین نمره رو گرفتم. می گه: ببین دیگه بقیه چقدر خنگن..

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

و یك تجربه دردناك كه برا خودم اتفاق افتاده هیچ وقت به رنگ قرمز و آبی رنگ شیر توالت اعتماد نكن!!!!!!!!!
 

 

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

احمقانه ترین کار زندگیم این بود که سعی کردم مفهوم ای دی اس ال رو برا مادربزرگم توضیح بدم!!ز تو شوک بودم!!

∞.∞.∞.∞.∞اعترافات خنده دار∞.∞.∞.∞.∞.∞

اعتراف میکنم راهنمایی که بودم به شدت جو گیر بودم، همسایگیمون یه خانومه بود که تازه از شوهرش طلاق گرفته بود، شوهره هم هر روز میومد و جلو در خونش سر و صدا راه مینداخت، خیلی دلم واسه خانومه میسوخت. یه روز که طرف اومده بود عربده کشی، تصمیم گرفتم که برم و جلوش در بیام. رفتم تو کوچه و گفتم آهای چیکارش داری؟ یارو یه نگاه بهم انداخت و یه پوزخندی زد و به کارش ادمه داد، منم سه پیچش شدم، وقتی دید من بیخیالش نمیشم گفت اصلا تو چیکارشی؟ منم جوگیر، گفتم لعنتی زنمه!!

یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 14:54 ::  نويسنده : ღچـــــش سفیدღ

شلام شلام شلام همگی

امروز اومدم با یه خاطره ی جدید

ساعت اول هنر داشتیم ... اتفاق خاصی نیوفتاد ... بعدشم زیست داشتیم و یه خود سنج پنج نمره ای دادیم ... بعد از زیست کامپیوتر داشتیم ... اینترنت اتاق کامپیوتر وصل شده بود جــــــــــــــــون تک زنگ که خورد یه خانومی از بهداشت اومد که برامون بحرفه ... اوه اوه چه چیزایی میگفت ... البته بهتره نگم ... من پشت صندلی رویا نشسته بودم و داشتم وبلاگ سیلان رو درست میکردم ... بعد این خانومه منو دید منم چون صندلی خالی ازم دور بود رفتم رو پای سیلان نشستم ... خانومه همچین بهم نگاه میکرد ایـــــــــــــش زنیکه ی انتر انگار تا حالا خوشگل ندیده بود بعدم بهم گفت شما مگه صندلی نداری که اونجا نشستی ... منم همچین بهش نگاه میکردم

زنگ سوم با دستغیبی داشتیم ... توی کتاب نوشته بود : آیا میتوانید نمونه های دیگری از خدمات پست را نام ببرید؟ مارال حواسش نبود که خانوم میشنوه ... گفت نـــــه ... خانوم دستغیبی هم گفت این از بی سوادیته دیگه ... بعدم کلاس ترکید ... هم داشتن میخندیدنزنگ تفریح آخر من و عسل داشتیم از پله ها بالا میرفتیم خانوم دهداری داشت از کنار دفتر رد میشد عسل گفت سلام خانوم ... خانوم دهداری هم گفت سلام بچه ها برید نماز چرا اینجایید؟؟ من وعسل با دو رفتیم سمت کلاس زنگ آخر به قول سومیا با ثریا جون داشتیم(مصدق زاده) آخرای زنگ کلاس شده بود عین باغ وحش همه شم کار من بود صدای انواع و اقسام حیوونا رو در میووردم وقتی زنگ خورد عین این دبستانیا با جیغ و جاغ اولین نفر رفتم سمت در و از کلاس بیرون رفتم ... بعدم در کلاس رو بستم و دستگیره ی در رو گرفتم تا کسی نتونه بیاد بیرون ... خلم نه؟؟!!! بعدم دستگیره ی در رو ول کردمو با دو رفتم سمت پله ها چون بچه ها میخواستن بزننم

 

 

اینم از خاطره ی امروز ...بای تا بعد

یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 14:18 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 21:50 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
.
بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

------------------------------------------
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 21:47 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

عروسک بافتنی
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 21:45 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ


دختر و پیرمرد
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
-
غمگینی؟
-
نه .
-
مطمئنی ؟
-
نه .
-
چرا گریه می کنی ؟
-
دوستام منو دوست ندارن .
-
چرا ؟
-
جون قشنگ نیستم .
-
قبلا اینو به تو گفتن ؟
-
نه .
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
-
راست می گی ؟
-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

 

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 21:40 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

عشق و آرامش
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد...

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 20:33 ::  نويسنده : ღمارمولکღ

سلام به دوستان .من مارمولک به همه شما قراره یه new newsبهتون بگم:از اونجایی که من پریشب یه نظرسنجی  از معلم هابرای شما دوستان گرامی در وبلاگ گذاشتم حالا میخوام اعلام نتایج کنم!لحظات حساسیه خخخخخخخخخخخخ

.

.

.

.

سرکار خانم غریبی وسرکار خانم مصدق زاده و سرکار خانم دستغیبی و سرکار خانم شهابیییییییییییی رتبه.........اول.هووووووووورااااااااا کیلیلیلیلیللیلیللیللی.خخخخخخخ سر کار خانم کوهدوست و سرلک رتبه دوم با نمره18.25 .......سرکار خانم حسین پور با نمره 17.75رتبه سوم  لازم به ذکر است که اصلا بعضی از معلم ها رایی نیاورده اند.اما یه بنده خدایی همه اسمش رو آوردن اما رتبه ایشان -20000000000000000000000000000 شد

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 15:30 ::  نويسنده : ღمارمولکღ

سلام سلام صد تا سلام حالتون خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟میخواستم براتون خاطره امروز که توی مدرسه اتفاق افتاد رو بنویسم.خخخخخخخخخخخخ

امروز ما زنگ اول توی مدرسه ادبیات داشتیم از شانس گند من خانم منو صدا زد منم که هیچی نخونده بودم  بچه ها میرسوندن منم که فهمیدم تا اومدم بگم خانوم هم فهمید.خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ .خلاصه با هزار جور بدبختی اینقدر چی سر هم کردم تا بالاخره تونستم 19 بگیرم ولی باز هم خدارو شکر. بعد نوبت به تدریس درس رسید خانوم داشت ماضی استمراری رو با همی میگفت دوم شخصش شد کردنندی!خخخخخخخخ.زبون دراز میگفت کردنندندنددددندینننددندنننیییییییییییی.ما مرده بودیم خنده بعد زنگ تفریح روش کار کردیم که تبدیل شد به یک شعر خیلی باحا .این از زنگ اول .زنگ دوم ما عربی داشتیم خانوم نوری ای شاد و شنگول شده بوووووووووووود هی ادای من رو در میاورد و به بچه ها گیر میداد چون اونا حرف میزدن و هی جروبحث میکردیم اون چی میپروند اما همه میدونن که دلش بیچاره خالیه من میگفتم لیلا شنبه ی هفته آینده تعطیله خانم هم ادا اتفار در میاورد ومیگفت لییلا شنبه تعطیله بعد میگفت من باید بگم که :واویلا شنبه تعطیله.خخخخخخخخخخخخخخخ.این هم از زنگ دوم در مورد زنگ سوم نگو وووووووووووووووووووووووععععععععععق با خانم فاطمی جان داشتیم و چه امتحان آسوننی هم دادیم.اههههههههههه هیچ کی راضی نبوددد.خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ.زنگ آخر هم که فیزیک داشتیم خیلی با حال بود .مخ همگی داشت سوتتتت میکشید منم همینطور برای اینکه جو کلاس عوض بشه به شوخی گفتم :((امواج نوسانی دیگه چنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟خخخخخخخخخخ. خانم مرد از خنده خلاصه تا کلاس تموم شد کلی تیکه پروندیممم.خخخخخخخخخخخ باید به هر کی که توی این وبلاگ میاد بگم ما خیلی گروه باحالی هستیم و اکثر به های کلاس عاشقمون هستن تا خاطره فردا بابای.iove you!!

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 15:10 ::  نويسنده : ღزبــون درازღ

مرد از زن خیلی تنهاتره !
مرد لاک به ناخوناش نمیزنه که هروقت دلش یه جوری شد دستشو باز کنه و ناخوناشو نگاه کنه و ته دلش از خودش خوشش بیاد !
مرد موهاش بلند نیست که توی بی کسی کوتاهش کنه و اینجوری لج کنه با همه دنیا !
مرد نمیتونه وقتی دلش گرفت زنگ بزنه به دوستش و گریه کنه و خالی بشه !
مرد حتی درداشو اشک که نه ، یه اخمِ خشن میکنه و میچسبونه به پیشونیش !
یه وقتایی ، یه جاهایی ، به یه کسایی باید گفت : “میم … مثلِ مرد !”

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 14:27 ::  نويسنده : ღچـــــش سفیدღ

به جای تاكید روی كیفیت های منفی زن و مرد، چرا روی نقاط مثبت آنها تاكید نكنیم؟
 

بیایید ابتدا از خانم ها شروع كنیم

*خانم ها مهربان ، عاشق و دلسوزند.

*خانم ها وقتی خوشحالند گریه میكنند.

*خانم ها برای نشان دادن توجه و علاقه همیشه كارهای كوچكی انجام میدهند.

*خانم ها برای دستیابی به بهترین چیزها برای همسر و فرزندانشان دریغ نمی كنند.

*خانم ها قدرت این را دارند كه وقتی خیلی خسته هستند و نمی توانند روی پا بایستند ، لبخند بزنند.

*خانم ها می دانند چگونه یك وعده شام یا ناهار معمولی را به یك فرصت تبدیل كنند.

*خانم ها می دانند چگونه از پول خود بهترین استفاده را ببرند.

*خانم ها می دانند كه چگونه یك دوست بیمار را تیمار كنند.

*خانم ها شادی و خنده را به دنیا ارزانی می دارند.

*خانم ها می دانند چگونه ساعت های متوالی كودكان را سرگرم كنند.

*خانم ها صادق و وفادار هستند.

*خانم ها در زیر آن ظاهر نحیف ، اراده پولادین دارند.

*خانم ها برای یاری رساندن به دوست محتاجشان، همه كار انجام می دهند.

*خانم ها از بی عدالتی به آسانی به گریه می افتد.

*خانم ها می دانند چگونه به یك مرد احساس پادشاه بودن بدهند.
 

*خانم ها دنیا را مكانی شادتر برای زندگی می سازند.

 و حالا نوبت آقایان هست

*آقایان برای حمل اشیاء سنگین و كشتن سوسك و عنكبوتها خوب هستند!!!!

شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 14:23 ::  نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
یك هفته پس از خلقت آدم:

چون حوا بدون پدر و مادر بود آدم اصلا مشكلی نداشت و چای داغ را روی خودش نریخت.

پانصد سال پس از خلقت آدم:

با یه دونه دامن از اون چینی خال پلنگی ها میری توی غار طرف.بلند داد می زنی:هاكومبازانومبا(یعنی من موقع زنمه(
بعد میری توی غار پدر و مادر دختره. با دامن چین چینی جلوت نشسته اند و می گن:از خودت غار داری؟دایناسور آخرین مدل داری؟بلدی كروكدیل شكار كنی؟خدمت جنگ علیه قبیله ادم خوارها رو انجام دادی؟بعد عروس خانم كه اون هم از این دامنای چین چینی پوشیده با ظرفی كه از جمجمه سر بچه دایناسور ساخته شده برات چای میاره و تو می ریزی روی خودت.


دو هزار و پانصد سال بعد از اختراع آدم:

انسان تازه كشاورزی را آموخته.وقتی داری توی مزرعه به عنوان شخم زدن زمین عمل می كنی با دیدن یه دختر متوجه میشی كه باید ازدواج كنی.برای همین با مقدار زیادی گندم به مزرعه پدر دختره میری .اونجا از تو می پرسند:جز خوت كه اومدی خواستگاری چند تا خر دیگه داری؟چند متر زمین داری؟چند تا خوشه گندم برداشت می كنی؟ آیا خدمت در لشگر پادشاه رو به انجام رسانده ای؟
بعد عروس خانم با كوزه چای وارد میشه و شما هم واسه اینكه نشون بدی خیلی هول شدید تمام كوزه رو روی سرتون خالی می كنید.


ده سال قبل:

شما پس از اتمام خدمت مقدس سربازی به این نتیجه می رسید كه باید ازدواج كنید و از مادرتان می خواهید كه دختری را برایتان انتخاب كند.در اینجا اصلا نیازی نیست كه شما دختر را بشناسید چون پس از ازدواج به اندازه كافی فرصت برای شناخت وجود دارد.در ضمن سنت چای ریزون كماكان پا بر جاست.

هم اكنون:

به دلیل پیشرفت تكنولوژی در حال حاضر شما به آخرین نسخه یاهو مسنجر احتیاج دارید.البته از"ام اس ان" یا "آی سی كیو"هم می توانید استفاده كنید ولی انها آیكنهای لازم برای خواستگاری را دارا نمی باشند . پس از نصب یاهو مسنجر به یك روم شلوغ رفته هر اسمی كه به نظرتان زیباست "اد" می كنید و با استفاده از آیكنهای مربوطه خواستگاری را انجام می دهید . البته یاهو قول داده كه نسخه جدید دارای امكانات ازدواج و زندگی مشترك نیز باشد.
 
 
اوه گفتم خواستگاری ... دیشب خواستگاری پسر عموم بود
 
شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 14:22 ::  نويسنده : ღچـــــش سفیدღ
آقا ما تف، شما آبشار نیاگارا

ما بدبخت حقیر، شما کوروش کبیر

ما واشر، شما ارباب حلقه ها

ما طرح مسکن مهر، شما برج العربی

ما مینیمم نسبی، شما ماکسیمم مطلق

آقا اصن ما قیژقیژ دیال آپ، شما امواج وایرلس

آقا ما پراید، شما پرادو

آقا ما باد بزن دستی، شما کولر گازی نانو

آقا ما امشب، شما هزار و یک شب!

آقا ما پت ومت، شما آیکیو سان

آقا ما بخیه، شما چفیه

آقا ما شب تار، شما صبح امید!

آقا ما ورزش از نگاه دو، شما برنامه نود!

آقا ما فـــ، شما فرحزاد !

آقا ما بتمرگ، شما بفرما!

آقا ما هی آره، شما هی نه ...

آقا ما شورش قبیله‌ای، شما گفتگوی تمدن‌ها

آقا ما لکنت زبون، شما سخنگوی دولت !

آقا ما پوچ، شما گل !

آقا ما بنال بینیم با ...، شما خواهش می‌کنم بفرمایید

آقا ما چی کوفت می‌کنی ...، شما چی میل داری عزیزم؟!

آقا ما فلافل شما، مدیر عامل پخش فراورده‌های گوشتی

آقا ما مخـمون تاب داره، شما حیـاط ویلاتون!

آقا ما افتاده، شما پاس کرده

آقا ما کولر آبی، شما کولر گازی ال جی

آقا ما برف، شما بهمن

آقا ما چاکریم، شما نایس تو میت یو

آقا ما کوله پشتی، شما کوله باری از تجربه

آقا ما بله قربان- بله قربان ...، شما سلطان

آقا ما علوم اول راهنمایی، شما فیزیک انتگرال

آقا ما تقویم جیبی، شما موسسه ژئو فیزیک!

آقا ما سه کله پوک، شما سه تفنگدار

آقا ما کته، شما بیف استروگانف

آقا ما جرز لای دیوار، شما پتروس فداکار

آقا ما فلافل، شما هات رویال برگر با پنیر و قارچ

آقا ما بن کارگری، شما بن تخفیف دیزنی لند

آقا ما سوختگی درجه ۳، شما برنزه شکلاتی

آقا ما آب حوض، شما شیر موز

آقا ما عشق و عاشقى، شما عقل و منطق ...

آقا ما بتمرگ، شما بفرما!

آقا ما یه نقطه توی فضا، شما مبدا مختصات

شما ماهیچه، ما اشکنه

آقا ما پنج کیلومتر تا بهشت، شما ۲۴

آقا ما سیمبیان، شما آندروید

آقا ما nokia 1100، شما vertu

آقا ما آپارات، شما یوتیوب

آقا ما کلوب، شما فیسبوک

آقا ما جرقه، شما بیگ بنگ

آقا ما سحابی، شما کهکشان

آقا ما آهن‌ربا، شما سیاهچاله

آقا ما متر، شما سال نوری

آقا ما سفیر امید، شما اتلانتیس

آقا ما منجم آماتور، شما اختر فیزیک‌دان

آقا ما تلویزیون کمدی، شما سه بعدی

آقا ما مارمولک، شما تمساح

آقا ما cd، شما بلو ری

آقا ما چوق لباسی، شما توتال کر

آقا ما چرتکه، شما الجبرا

آقا ما x=2، شما E=mc2

آقا ما می‌ریم اغذیه، شما برین پدیده

آقا ما مستشار شما، جهانگیرشاه دولو

آقا واسه شما میگن علف باید به دهن بزی شیرین بیاد
اما واسه ما میگن این الاغ هر یونجه‌ای که جلوش باشه میخوره!

آقا ما ...

آقا ما ...

درباره وبلاگ


این وب مجهز به دوربین مدار بسته میباشد اومدی تو نظر یادت نره ✖ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ دست به سینه بشین می خوام حرف بزنم! باید این چیزا رو بدونی: اینجا چاردیواری اختیاریه ! هر جور رفتار کنی همون جوری هم جواب میگیری ! ●●· هر روز شادتر از دیروزیم ✿✿✿ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ ✖ نظر خصوصی ممنوع ✖ ✖ ورود هر بی جنبه ممنوع!!:D ✖ ✖ ورود افرادی که میخندی بهشونــ پرروو میشـــن ممنوع:D ✖ ✖هر کسی و که دلم بخواد لینک میکنمــــ✖ ✖ج کامت هارو مدیریت وبلاگ میده.✖ ◄▼►◄▼►▲◄▼►▲◄▼ ●●•مسلط به دو زبان زنـده دنیا : 1) زبون آدمـــــــــــــی زاد✔ 2) زبون نفــــــــــــهمی✔ با تشکر ღچـــــش سفیدღ
آخرین مطالب
پيوندها


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 1839
بازدید کل : 97626
تعداد مطالب : 203
تعداد نظرات : 67
تعداد آنلاین : 1